0 | 0 | ||
خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می رود تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانه به گل
پای فوار جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
قصه عشقت را به بیگانگان نگو
چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه مترسک نیز آشیانه می سازند...
اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید «مادر» است...
هستند مردمانی که خویشاوندان آنها از گرسنگی میمیرند
ولی در عزایش گوسفندها سر میبرند..
از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس
از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد...
کسانی هستند که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد
از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی...
آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد...
نظرات شما عزیزان: